★تفكـــــــــــــر★

پادشاه وسنگ

 در زمان ها ي گذشته ، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل مردم را ببيند خودش را در جايي مخفي كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از كنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرغر مي كردندكه اين چه شهري است كه نظم ندارد. حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط بر نمي داشت . نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد. بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرارداد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در ان يادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعي مي تواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد.

نویسنده: مهدی ׀ تاریخ: یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:داستان کوتاه,داستان پندآموز,داستان,داستان حکیمانه,حکیمانه,حکیم,پندآموز,پند,کوتاه,داستانهای پندآموز,داستانهای حکیمانه,خواستگاری,خواستگاری,پسر,خواستگاری پسر,حاكو وسنگ,پادشاه وسنگ,سنگ,پادشاه وسنگ, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

صفحه قبل 1 صفحه بعد

درباره وبلاگ

یادمان باشد اگرخاطرمان تنها ماند....... طلب عشق ز هر بی سرو پایی نکنیم


لینک دوستان

لينك هاي روزانه

جستجوی مطالب

طراح قالب

CopyRight| 2009 , bozghord.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM